امير علي مردانيامير علي مرداني، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

باهوشم

سلام خدا

      نگاهم روبه سمت تو،شبم آئینه ماهه     دارم نزدیکتر میشم،یه کم تاآسمون راهه به دستهای نیاز من نگاهی کن از اون بالا           من این آرامش محض و به تو مدیونم این روزها خدایا دوستت دارم واسه هرچی که بخشیدی         همیشه این توبودی که ازم حالمو پرسیدی بازم چشمهامو میبندم که خوبیهاتو بشمارم             نمیتونم فقط میگم خدایا دوستت دارم تو دیدی من خطا کردم دلم گم شد دعا کردم           کمک کن تا ن...
24 تير 1391

این چند روز و پارک ...........

سلام بر همه خاله های گل و پسر خوبم ... بهتره بیای دنبالم تا برات تعریف کنم ........ بله پسرم ببخشید این چند تا پست را برات خلاصه وار می نویسم من به شدت تمام کارهام با هم قاطی شدن و حسابی سرم گرمه و شلوغ و حتی ثانیه ای نمی تونم بشینم ایشاله که به زودی کارهام کمتر میشه و بیشتر با هم خواهیم بودددددددد . در کنار شدت کارهام تو را به کلاست می برم و با هم شعرهای جدید را تمرین می کنیم و عصرها هم به پارک برای بازی مینی بسکت می ریم خودت می گی کلاس بسکتبال منو ببر منم فقط تونستم اونجا ببرمت دهکده ورزشی رایگان در یه پارک بزرگ به مناسبت ماه شغبان ته خیابانمون باز شده که خیلی جالب و عالیه و شبها هم شاممون رو برمی داریم و می ریم اونجا یه شب با خاله غز...
22 تير 1391

امیر علی در عروسی

سلام بر همه خاله های مهربون و پسر گلم این پست را با شرمندگی تند تند می نویسم مختصر تا بعد بیام و کاملش کنم ............... بیا دنبالم پسر گلم................ بله عزیزم ما 4 شنبه رفتیم عروسی میثم پسر خاله بابا صادق و خیلی به همه ما خوش گذشت ... عکس پسرم ::::::::::::::: پسر گلم ایشاله دامادیت ...... فدات شم ماشاله ماشاله ماشاله ماشاله پدر و پسر رو ببین فداتون بشم من ... امیر علی من با گل عروس ... و غزل خانوم گل که تو رو خیلی دوست داره بوس بوس برای همه شما ....... فعلا باید برم خیلی کار سرم ریخته نمی دونم چی کار کنم وای وای وای ...... ...
17 تير 1391

حکایتهای این هفته امیر علی

سلام و صد سلام به همه دوستان گلم و خاله های مهربونی که به ما سر می زنید و با نظرات قشنگتون ما را خوشحال می کنید و ببخشید و شرمنده از اینکه زیاد نمی تونم به شما و نی نی های گلتون سر بزنم یه مدتی کارهام با هم قاطی شدن و تا به خودم می یام شب شده و از خستگی غش می کنم ...ایشاله به زودی با برنامه ریزی دقیق تر این مشکل را هم حل می کنم .دوستتون دارم . و دلم برای دوستان خوب بلوگفایی خودم خیلی تنگ شده مخصوصا فهیمه جون و صونا جون شرمنده نمی تونم براتون نظر بزارم نمی دونم چرا درست نمیشه و چرا اما می یام و بهتون همیشه سر می زنم .بوس و مامان اریا جون دوست خوبم که اصلا نمی تونم وارد وبلاگتون بشم و خیلی ناراحتم . و سلام به پسر گلم که با تاخیر این پست ...
13 تير 1391

باز هم افتخاری دیگه از امیر علی

فدات بشم من پسر گل و با هوشم ایشاله تو و همه بچه های دنیا همیشه شاد و سلامت باشید . این پست فقط مختص خودته و پیشرفتهات پس بیا زودی دنبالم بدوووووووووووووووووووووووووو   پسر گلم امیر علی مامان دیروز 4 ترم از کلاسهای کارگاه بازی (دقت سرعت تمرکز ) به پایان رسید و براتون یه جشن و یه هدیه زیبا دادند که تو خیلی ذوق کردی در این کلاسها بسیار خوب و موفق بودی و 4 تا شعر قشنگ و روزها ی هفته و ماههای بهار را یاد گرفتی علاوه بر اینها امادگی لازم برای رفتن به پیش دبستانی نیز پیدا کردی و همچنین ارتباط با بچه های دیگه و نشستن سر میز و در کلاس و رعایت قوانین و باید ها و نبایدها و همچنین بازیهای تعادل و تمرکز و دقت و فکری را به خوبی یاد گرفتی و ...
4 تير 1391

سفری دوباره از جنگل تا دریااااااااااااااااااا

سلام پسرم امیر علی مامان بیا دنبالم تا برات تعریف کنم ................ پسر گلم امیدوارم شاد و خوش و سلامت باشی .این هفته را روزاشو قاطی کردم نمی دونم کدوم روز چه خاطره ای شد اما تا اونجا که یادمه برات تعریف می کنم ... شنبه که کلاس داشتی و با مامان زری رفتی و منم موندم خونه تا به کارهام برسم .دوشنبه خاله سحر اینا خانه ما بودند و سه شنبه هم خاله منیژه اینا خانه ما بودند چهارشنبه هم رفتیم کلاس و از کلاس رفتیم خانه غزاله و پنجشنبه از صبح با مامان زری اینا رفتیم زیارت شاه عبدالعظیم و بعد هم بهشت زهرا و بعد هم رفنیم تولد خاله سحر و شب هم اومدیم خونه و خاله نازنین اینا اومدند تا 3 صبح راه بیوفتیم و از چالوس بریم همگی به عباس ابادشمال الان هم ...
29 خرداد 1391

سفر به سرزمین مادری ...

سلام بر پسر گل و بلبلم فدات بشم من که اینقدر بزرگ شدی و حرفها و حرکات بزرگ بزرگ رو انجام میدی ... بیا دنبالم تا خاطره ای دیگه برات تعریف کنم ...   از سه شنبه برات نگفتم که قرار بود تبلیغ ارم پپسی کولا روی ماه بیندازن ساعت یازده و نیم شب تو زود خوابت برد و من و بابا رفتیم پشت بام که هر چی وایسادیم سر کار بودیم و خبری نشد .ولی ماه را از نزدیک دیدیدم و عکس انداختیم اخر شب بود که عمو مرتضی زنگ زد گفت بریم فردا ظهر گیلان و تا جمعه برگردیم ما هم اماده شدیم تو که اینقدر ذوق کرده بودی که نگو ظهر بابا اومد و و همگی رفتیم از جاده رشت به سمت گیلان به شهری که سرزمین پدر مادر من بود و سالها بود داخل شهرش نرفته بودم و با رفتن به انجا کلی خاطره ب...
20 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باهوشم می باشد