امير علي مردانيامير علي مرداني، تا این لحظه: 15 سال و 4 روز سن داره

باهوشم

افطاری خانه مامان ننی جون

سلام پسر مامان . الان چند روزی هست که به دلایلی من نتونستن برات خاطراتت را بنویسم .اما از جمعه که خانه مامان ننی بودیم و تو با مبین و هلیا و روزین بازی می کردی و شیطنت ... شنبه هم به عکاسی رفتیم و ازت برای دفترچه بیمه ات عکس انداختیم و پارک بازی کردی . یک شنبه هم باران شدیدی در این ماه شهریور و در اوج گرما امد و هوا را پاییزی کرد و ما به خانه شیرین خانم رفتیم و بعد به دلیل هوای دوست داشتنی و بارون رفتین گردش در خیابانها و اب هویج بستنی خوردی .نمی دونی گه هوایی بود . خلاصه دوشنبه هم در خانه بودیم چون هوا بارانی و سرد بود عصری با بابا رفتید بیرون که در را تو خوابیدی و برگشتین خانه . امروز هم قراره با بابایی و مامان زری بری گردش . ...
8 شهريور 1390

پسر شجاع در باغ وحش ارم

سلام امیر علی خوبی مامان جون ؟ دیروز رفتیم باغ وحش از پارسال نرفته بودی و چون بزرگتر شده بودی برایت بیشتر جالب بود اما خیلی می ترسیدی و بابا را محکم بقل کرده بودی و پایین نمی امدی .خلاصه شهربازی هم اصلا سوار هیچ چیزی نشدی و نمی دانم چرا ترسیده بودی سر اذان طوفانی شد که همه جیغ می زدند و رگباری که همه را به وحشت انداخته بود تو هم بد ترسیده بودی و سریع سوار ماشین شدیم برقها رفته بود و رفتیم خانه مامان زری و ١٢ شب هم برقمان نیامد و رفتیم خانه شیرین خانم برقهاشون امده بودند .و وقتی برق ما امد برای انها دوباره رفت و ما هم تا امدیم بخوابیم دوباره برق ما هم رفت خلاصه نفهمیدیم دیشب چی شد . مبهوت و بهت زده ...
4 شهريور 1390

کادوی بابا به امیر علی و شیطنتهایش

سلام .پسرم .دوباره پسره خوبی شدی و ما را کمتر اذیت می کنی و قول دادی دیگه با کسی دعوا نکنی و همه را دوست داشته باشی برای همین هم بابا دیروز برایت یه میمون به عنوان جایزه خرید تا همیشه یادت باشد که قول دادی . اما دیشب شب قدر بود و ما هم قران می خوندیم مگه تو گذاشتی اصلا نمی فهمیدم چی می خونم .در همان یک ساعت کلی اتیش سوزوندی و خانه را کنف یکون کردی کلی خودت را خیس کردی و برقها را خاموش روشن می کردی و .... من هم کلی عصبانی شدم و از عصبانیت نمی دونستم باید بهت چی بگم بنابراین بابا را دعوا کردم و تو هم ساکت شدی بابا صاقد به خاطره همه چی ازت ممنونیم . این هم از دیشب . دیدم صدای آب می یاد .بله شیر اب را باز کردی و داری سط...
2 شهريور 1390

افطاری خانه حاجی بابا 31/5/90

دیروز مامان بزرگ بابا صاقد نذری قیمه داشتند همه خانواده بابا هم انجا بودند و کلی هم بچه آن هم پشت هم .خلاصه تو همیشه از انها کتک می خوردی اما دیروز نامردی نکردی و جبران گذشته را کردی و همه را میزدی و من اصلا ازت راضی نبودم من این طور پسر را دوست ندارم تو باید مثل گذشته پسر خوبی باشی و همه را دوست داشته باشی و مهربون باشی اگر هم مشکلی برات پیش امد فقط از خودت دفاع کنی آن هم نه با زدن .خلاصه من را خیلی اذیت کردی و من هم هیچ عکسی ازت ننداختم .دوست ندارم دیگه تکرار بشه .تو مثلا مردی .مرد بودن و قدرت داشتن که به زدن نیست . دیگه امیدوارم این روز تکرار نشه .فهمیدی؟ ...
1 شهريور 1390

تمرین تیم پرسپولیس

سلام امیر علی مامان . امروز شنبه از صبح با هم بودیم و دوتایی با هم کلی حال کردیم و بهمون خوش گذشت و عصری که بابا امد سه تایی رفتیم کمی خرید و من رفتم تا شام درست کنم و تو و بابا صاقد رفتین تمرین تیم پرسپولیس را ببینید و همچنین تو به ورزش علاقه مند بشی . ٨ امدین و یا یایا رفتید حمام و شام خوردیم و تو هم شروع کردی به اتیش سوزوندن .تمام اسباب بازیها را بیرون ریختی و در وانت بدون اینکه من بفهمم اب ریختی و نشستی توش و راحت لم داده بودی .و این پر از تعجب برای ما بود چون تا امشب می ترسیدی که توش با اب بشینی و بعد کل لباسهای کشوت را توی ابش ریختی و شروع به مثلا شستن کردی .اینقدر این برقها را خاموش روشن کردی و کلی کارهایی که یادم نیست می خوا...
31 مرداد 1390

خانه خاله سحر

سلام پسرم اینقدر این چند روز سرم شلوغ بود که فرصت نوشتن خاطراتت را نداشتم . از روزی که با عمو مهدی اینا رفتیم فرداش خانه بودیم و ٥ شنبه خانه خاله سحر افطار و شام دعوت بودیم .تو هم کلی شیطونی کردی و خانه خاله سحر را کاملا به هم ریختی .شب خوبی بود . و جمعه هم از ظهر خانه مامان زری بودیم و شب تو گیر بد به ما دادی که بریم خانه هلیا و ما هم دوباره تسلیم شدیم و شبانه رفتیم تو و هلیا و روزین کلی با هم بازی کردین و کم دعوایتان شد . ساعت ٣ شب بود خوابت گرفته بود و می گفتی جا بندازیم و بخوابیم اما دوباره گولت زدیم و رفتیم خانه مان و شب خوبی بود. شنبه هم من از صبح بیرون بودم و تا ٧ بعد از ظهر دنبال کارهام و بعد هم افطاری خانه مامان زری...
30 مرداد 1390

مهمانی افطاری با عمو مهدی وخاله نازنین

سلام گل پسرم . امروز مهمان داشتیم و ما هم به جای خانه مان انها را شام به رستوران در باشگاه دعوت کردیم و امروز که جشن تولد امام حسن مجتبی بود و در انجا جشنی جالب هم بر پا بود .ولی تو دائم می گفتی بریم اسب سوار بشم .خلاصه شب خوبی را داشتیم و بسیار خوش گذشت به تو و ما . اینجا منتظری تا عمو مهدی اینا بیان و با هم برای شام بریم .بعد از دو دست لباس عوض کردن و کلی از من تعریف کردی و کلی پاچه خواری از بابا کردی تا رفتیم . واین هم باز هم اسب اسب و اسب چی بگم تو عاشقه اسبی . این هم پسره ناز من که اسب را ول کردی و داری سرسره بازی می کنی . صحبت های مرودونه عمو مهدی و امیر علی بعد از شام و افطا...
26 مرداد 1390

عمو سعید قهرمان

دیروز خبر دار شدیم عمو سعید قهرمان شدن .در جام ویلیام جونز تایوان مبارک باشه عمو سعید ان شااله همیشه موفق باشی . مبارک باشه این پیروزی بر شما ...
25 مرداد 1390

برام جالب بود

امروز نشسته بودم پای لب تاب .امیر علی امدی و بهم گفتی توی اینترنتی داری وبلاگم را می خونی : با تعجب دوباره نگات کردم ببینم خودتی باورم نشد این حرف ها را بدون غلط بلد بودی و می زنی . بعد دیدم صدات در نمی یاد امدم در اتاق دیدم کامپیوتر را روشن کردی و تا من را دیدی گفتی دارم توی اینترنت منم کار می کنم . داشتم شاخ در می اوردم اخه تا این حد باورم نمی شه بزرگ شدی منم زود ازت عکس گرفتم . ای پسره باهوش من . ...
25 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باهوشم می باشد