حکایتهای شیرین
سلام پسر مامان .چند روزی بود که سرم خیلی شلوغ بود به خاطره خاله سحر .زیاد بیرون و مهمانی رفتیم تا خاله سحر روحیه بگیره و اگر خدا بخواهد یه نی نی خدا بهش بده . تو هم که کلی واسش دعا کردی .
خلاصه ار ۵ شنبه برات بگم که به تولد دانیال رفتی .اینجا اتاق دانیال هست و تو با اینکه خوابت میومد محوه اتاق و اسباب بازیهایش شدی و از اتاق بیرون نمی یومدی و کلی بازی کردی .البته زود خوابت برد .و اینجا آخره شبه در خانه خودمان که تازه شارژ شده بودی . بیدار .
و اما این که دستت هست سیوشرت که عمو سعید از چین برایت خریده و تو عاشقانه همه جا تنت هست و با خودت می بری . و خیلی دوستش داری .
راستی یادم رفته بود برات بگم تو را تابستان به آرایشگاه کودکان بردم و این لوح را به تو یادگاری دادند.عکس قبل و بعد و موهایت هم در این لوح هست .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی