داستانهای امیر علی و سارینا
امیر علی مامان وقتی این خاطره را دارم برایت می نویسم کلی هم می خندم .از دست تو و سارینا .
تو همش از دست سارینا فرار می کردی وسارینا هم دائم دنبال تو بود و ولت نمی کرد با جیق تو رو پیش خودش می شوند و می گفت ایی بعد هم با دست می زد زمین .
خلاصه تو به هوای سارینا کلی غذا خوردی اما نمی دونم چرا امروز حالت بده و می گی دارم بالا می یارم و اصلا غذا نخوردی دو بار هم بالا اوردی .
چه ماکارونی می خوری فدات بشم من .
اینقدر قشنگ میخوردین که روزین و صبا هم گشنشون شد و با شما ماکارانی خوردند .
سارینا همش به زور بوست می کرد و دنبالت بود .راستی سارینا دو ماه از تو کوچکتره اما ٢٠ کیلو هست و تو الان همان ١١ کیلو هستی !
مگه ولت می کرد تو هم می خواستی فرار کنی از دستش .عاشقت شده .
تو سارینا با هم می رقصیدین .سر بنده صورتی را هم سارینا به زور سرت کرده
این هم تولده ١٢ سالگی صبا جون .مبارک باشه صبا جون.
راستی پسره مامانی تو خیلی زود چهره کودکی و اخلاق کودکی ات را از دست دادی .سارینا و غزل ٢ ساله هستند .اما انها کارها و حرفهای تو رو انجام نمی دند و مثل نی نی ها هستند اما تو مثل پسرهای ٤ ٥ ساله می مونی هم چهره هم حرکاتت و حرف زدنهات .تقریبا همه چیز را می گی و کلی شعر و داستان می خونی . همه کارهایت را خودت می کنی .
خلاصه .............
فدات بشم من .دوست داریم . بوس .