فردای تولد بابا صاقد
سلام گل پسرم
این چند روز مامان مشغله زیادی داشت و نتونستم خاطراتت را برایت بنویسم .
خلاصه :
١٦ شهریور روز تولد بابا صاقد مامان زری ما را مهمون کرد و شام به باشگاه رفتیم .
اما یه موضوع جالب برایمان پیش امد تو اصلا نمی یامدی بریم شام بخوریم و نوبتمان داشت تمام میشد ما تو را ول کردیم و رفتیم رستورا تا شام بخوریم تو هم گفتی نمی یام .خلاصه ما داشتیم شام می خوردیم که دیدیم درب کشویی باز شد و تو امدی توی رستوران و دنبال ما می گشتی بابا صدایت زد و با ذوق امدی گفتی خودم امدم .از تعجب داشتیم شاخ در می اوردیم چطوری راه را پیدا کردی و پله ها را که زیادم بود امدی و در ان تاریکی چطوری ؟
خلاصه فدات بشم من باهوشم .
در راه که می رفتیم کلی بز و گوسفند دیدیم .البته خوالت می یومد و ترجیج دادیم بخوابی .
چطوری از این اسب پایین امدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عاشق ذرت و بلال روی سالاد هستی و همه ذرت های همه را می خوری
در راه برگشت رفتی سوار ماشین دایی پوریا شدی و اینجا از ما شرکت را می خوای
این هم تیپت نازت بود خودت خودتو اینطوری کردی آخه عینکت را بابایی واست خریده بود و گفتی بیا از من عکس بنداز .
این هم امیر علی سوار کار
این چند روز مامان یه کار خوبی براش پیدا شده بود که اول تو را برد بزاره مهد که مهد توی محلمون اصلا خوب نبود و جاهای خوب هم از سن ٣ سال تموم می خواستند.خلاصه سپردمت به مامان زری که ٨ صبح مییامد . تو را می برد تا ٥ بعد از ظهر اما روز اول تو را با مترو برد خانه مامانی که در مترو گفتی تونل وحشته و گریه کردی .روز دوم هم مامان زری خواب ماند و مامان کمی دیر رفتش سر کار همش نگران تو بودم که اواره شده بودی .خلاصه روز سوم هم دیگه تصمیمی گرفتیم نرم چون مامان زری همه اش براش کار پیش می امد و مجبور بود تو را در این خیابانها ببرد که بابا هم کلی غر میزد . ومن رفتم و از کار انصراف دادم تا تو بری مهد و من بتوانم دوباره در کار وارد بشم .خلاصه این هم از این چند روز پر از ماجرا .....