یک روز برفی در پاییز 90
سلام امیر علی پسر گلم الان که این مطلب را دارم واست می نویسم ساعت 10 صبح هست و از دیروز برف شدیدی داره می یاد و هوا خیلی سرد شده و برقهای ما هم 12 ساعت قطع بود و از سرما با سیوشرت و زیر کلی پتو خوابیدیم .تو هم کمی عطسه می کنی منم زود شربت سرما خوردگی بهت دادم شاید سرما خوردی تا 5 شنبه ببرمت دکتر .از صبح بیدار شدم و واسه شب قیمه درست کردم و واسه تو هم ماهیچه مقوی تا کمی جون بگیری اما بهت بگم خیلی بد غذایی و مامان را کلی حرص می دی برنج و نون و ماکارانی کم می خوری به جاش گوشت و مرغ و ماهی خالی دوست داری بخوری .چه کنم که رژیمی غذا می خوری .امروز بازی بسکتبال عمو سعید هست اما فکر نکنم تو رو بررم چون حال نداری و هوا هم سرده .شب بعد از بازی عمو سعید اینا می یان خانه مان .
نمی دونم چرا دلم گرفته و با این هوا یاد قدیما دوران درس و مدرسه و سن 18 سالگی و دانشگاه افتادم خیلی دلم واسه اون روزهای بی درد و نگرانی و بی خیالی تنگ شده واسه خودم بودم و از صبح تاشب سرم گرم درس و با بچه ها و دوستانم بودم خیلی دوران قشنگ و خوبی بودند با این هوا یاد اون روزها افتادم و دلم می خواست برگردم به همان دوران و دوباره جوونی و درس و بی خیالی .مامان جون قدر لحظه به لحظه زندگیت رو بدون و سعی کن به خوبی و شادی زندگی کنی و واقعا زندگی کنی و موفق باشی که این لحظات هرگز تکرار نمی شن هرگز .
الان تو رو دارم و خیلی شاکرم و دوست دارم و با تو شادم .اما دوران جوونی و شیطنتهایش و بی مسئولیتی هاش و بی خیالیاش هم قشنگ بودند کاش این گذر عمر اینقدر سریع نمی گذشت .انگار همین دیروز بود کنکور قبول شده بودم و واسه ثبت نام کلی ذوق داشتم اخه عاشق درس خوندن بودم دوستیها و درس اون روزها خیلی واسم شیرین بود این هوا منو کجاها که نبرد بی خیال مامان جون .دنیا واقعا نامرده که اینقدر زود می گذره ..............دوست دارم