امير علي مردانيامير علي مرداني، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

باهوشم

امید به زندگی

سلام امیر مامان .امروز بالاخره درمان سحر تمام شد البته فعلا.چون تا ۴ ماه باید صبر بکنه تا کی خدا به آنها یکی مثل تو بده .وقتی سحر فهمید بی نتیجه بوده خیلی ناراحت شد .اما باید به حکمت خدا احترام بزاره و صبر کنه . اما تو را نداشتن چه درد آوره خدا به همه این هدیه زیبا را دریغ نکنه . اما بگذریم تو خیلی شیطان شدی و ناقلا بی جهت خالی می بندی .و همه را سره کار می زاری . من و بابا عاشقتیم و خیلی دوست داریم . ...
16 اسفند 1389

خاطرات از تولد دانیال

سلام امیر مامان . این چند روز روزهای شلوغی داشتیم و نتوانستم برایت خاطره ای بنویسم الان هم خانه مامان زری هستیم و مامانی اینجاست .تو هم در حال شیطانی کردن هستی . تازگی خیلی شیطان شدی و کنترل کردنت خیلی سخت شده و شیطانیت را از حد گذروندی .۵ شنبه ظهر ۵ اسفند ۸۹ رفتیم خانه دانیال و تو توی آژانس خوابت برد .اولش که از خانه مامان زری آوردمت شروع به بلبل زبانی کردی و به آقای راننده سلام بلندی کردی و شروع به گفتن نام ماشینها کردی و بعد خوابت برد اما در خانه دانیال از خواب بیدار شدی و شروع به ذوق کردن کردی و توی اتاق دانیال با ماشینش بازی می کردی و دست به اسباب بازیهاش می زدی . خلاصه با آمدن هر مهامانی می رفتی جلوی در و...
14 اسفند 1389

بدون عنوان

تو مثل همسالان خود رفتار نمی کنی اصلان علایقت با همه فرق داره .تو به اسب و صابون علاقه شدیدی داری و با اسبت زندگی می کنی و می خوابی .این اسب را از هایپر استار به اصرار غزاله خریدیم . تا تو خیلی خوشحال شی و همین طور هم شد .و همه جا با این اسب می روی . تو به محیط اطرافت خیلی زیاد توجه داری و هر چه را می شنوی زود یاد گرفته و تکرار می کنی به یاد گیری علاقه زیادی داری .بعضی وقتها ما شک می کنیم آیا تو یک سال و ۹ ماهته ؟ خللاصه سال جدید که سال خرگوشم هست در راهه و لباسهای تو را ما خریدیم و کار خاصی در مورد تو نداریم با لطف خدا . ...
14 اسفند 1389

حکایتهای شیرین

سلام پسر مامان .چند روزی بود که سرم خیلی شلوغ بود به خاطره خاله سحر .زیاد بیرون و مهمانی رفتیم تا خاله سحر روحیه بگیره و اگر خدا بخواهد یه نی نی خدا بهش بده . تو هم که کلی واسش دعا کردی . خلاصه ار ۵ شنبه برات بگم که به تولد دانیال رفتی .اینجا اتاق دانیال هست و تو با اینکه خوابت میومد محوه اتاق و اسباب بازیهایش شدی و از اتاق بیرون نمی یومدی و کلی بازی کردی .البته زود خوابت برد .و اینجا آخره شبه در خانه خودمان که تازه شارژ شده بودی . بیدار . و اما این که دستت هست سیوشرت که عمو سعید از چین برایت خریده و تو عاشقانه همه جا تنت هست و با خودت می بری . و خیلی دوستش داری .   راستی یادم رفته بود برات بگم تو را تابستان به ...
14 اسفند 1389

بدون عنوان

روزه ای با تو بودن چقدر قشنگه مامان تازه می فهمم با تو زندگی چه معنایی دارد . با آمدنت شادی و امید برایمان آورد ی.از ته قلب می خوام از خدای بزرگ که هر کسی که نی نی ندارد خدا به او یه نی نی مثل تو هدیه بدهد .تا زندگی به شادی جریان پیدا کند . ...
7 اسفند 1389

چند تا خاطره از امیر علی

یادم می یاد همیشه عاشق اسب بودی و با اسب می خوابی و زندگی می کنی .خیلی دوست داری و همیشه سر اسب با هلیا دعوا داری . وقتی می خوای پی پی کنی پست مبلا وای میستی و هر کی نزدیکت می شه می کی برو. و امان از لباس پوشیدنات که لخت می شی و فرار می کنی و هر کاری می کنیم لباس نمی پوشی که نمی پوشی .گریه و داد مرا در می آوری . و غذا خوردنات .... تا می بینی سوپ رو فرار به پشت مبل ها و قایم میشی اما پوشکت رو دوست نداری در بیارم می گی پایش کن . تمام کلمات را هم جمع می بندی و مثل پادشاهان حرف می زنی . ...
30 بهمن 1389

خاطرات اولین ملاقات

دیشب برای اولین بار خاله سحر و نسیم و عمو مرتضی را دیدی و به عمو گیر داده بودی باهات چرخ و فلک بازی کند .و حسابی بازی کردی . وکلی واسه همه آی فریبا را رقصیدی .و رقص پا می رفتی . خاله سحرم خیلی خوشحال شد ....   ...
30 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باهوشم می باشد