امير علي مردانيامير علي مرداني، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

باهوشم

مرحله سوم از تراشه های الماس و ..............

سلام بر پسر گلم و به همه خاله های مهربونی که به ما لطف داشتند و به ما سر زدند و به امیر علی هم رای دادند .خیلی ممنون . از اول دیماه سال 90  ما شروع به بازی مرحله سوم یعنی کتاب خوانی کردیم البته اولش را به سختی جلو رفتیم کلمات غیر قابل درک و فعل و فاعل و اکثرا همه شکل هم اول به سختی جلو رفتیم و خیلی طول کشید اما به یاری خدا جون رفتیم جلو و امروز درس سوم را شروع کردیم امروز من دربست در اختیار تو و کارهای مربوط به خودت هستم تا بیشتر با هم باشیم .شنبه دوتایی ظهر رفتیم خانه کودک بوستان و انجا بازی کردی و یک ربع هم تنهات گذاشتم اما دیدم داری دنبالم می گردی می خوام دیگه بدون من بتونی در این مکانها بمونی اب از من خواستی بهت گفتم خودت به خانم ...
5 دی 1390

اینجا همه چی در همه ......................

سلام بر گل پسرم .این چند روز کاملا سرم خیلی شلوغ بود و اصلا نمی فهمیدم کی شب شد خیلی وقت کم می یارم .بیشتر ماجرا این چند شب را برات به صورت مختصر می نویسم و از تمام خاله های مهربون که لطف داشتند و برای سالگرد ازدواجمون تبریک گفتن خیلی ممنونم و اگه از ایده ما خوشتون اومده بی زحمت به کد 120 هم رای بدین ممنون . .امیر علی پسر ماهم بوس .امیدوارم وقتی خاطراتت رو می خونی خوشت بیاد . و اما ادامه ماجرا : برات رنگ انگشتی خریدم با پیشنهاد مامان ارمان جون خاله مهربون دیگه توی حمام به خلاقیت پروری ادامه می دی . برای دیدن عکسها و خاطرات به ادامه مطالب برو ...................................   ادامه مطالب ...................... ...
3 دی 1390

سالگرد ازدواج من و بابا و شب یلدا (85/9/30 )

سلام پسر گلم امیدوارم شاد و سرزنده و سلامت باشی . امروز می خوام یکی از شبهای قشنگ زندگیمو واست تعریف کنم سال 1385 تقریبا 6 سال پیش بود که در یکی از پر خاطره ترین روزهای پاییز یعنی شب یلدا من و بابا صاقد جشن عروسیمون را گرفتیم و زندگی مشترکمون را اغاز کردیم که البته مصادف بود با سالروز ازدواج حضرت علی (ع) وخانم فاطمه زهرا (س) .ان روز هوا پر از مه غلیظ و سرد بود شب یلدا همه فامیل و دوست و اشنایان مهمان ما بودند تا یک شب خاطره انگیز هم برای ما شد هم برای مهمانها و شب خیلی خوبی بود .ریز داستان را هم در دفتر خاطرات بابا صاقد برات نوشتم بعدا برو بخون . بله پسرم شب یلدا و شب عروسیمون هر دو در یک شب بهترین خاطره برای ما شد و حالا تو با ...
28 آذر 1390

امیر علی به ارایشگاه می رود ..........

سلام امیر علی پسر گلم الان که دارم واست وبلاگ و خاطراتت را می نویسم تو خونه نیستی و با اصرار و گریه بعد از دو هفته رفتی خانه مامان زری .زنگ زدی و به با با گفتی اجازه میدی من برم ؟ خلاصه دایی پوریا اومد و تو رو برد .منم کارهای شام را کردم و منتظره خاله غزاله و سحر هستم بیان اینجا شام .خلاصه کلی خاله بازی داریم .از چهار شنبه که از خانه خاله غزاله اومدیم برات بگم که کارها را کردیم تا عمه اینا بیان خانه مان .اول مامان ننی اومد و برات یک اتوبوس قشنگ خرید دستش درد نکنه البته با هلیا و بعد دوره هم بودیم و شام خوردیم و تو هلیا و روزین خیلی با هم خوب بودین اخه هلیا جون خیلی بزرگ و خانوم شده .و شب خوبی بود فردا جمعه هم صبح بعد از صبحانه با بابا رفتید ...
27 آذر 1390

جشن مرحله دوم کلمات تراشه های الماس و شروع مرحله سوم

سلام بر پسر گلم خوبی مامانی ایشاله هر جا که هستی شاد و موفق باشی .این هفته هفته خیلی شلوغ و پر کاری واسه من بود خونه تکونی اجباری و کلی خستگی و کوفتگی کاری واسه من .بله پسرم نمی دونم چرا همه اش وقت کم می یارم و از صبح تا شب سر پام و چشم وا میکنم می بینم موقع خواب شده با اینکه از وقتی بیدار می شم تا اخر شب سر پام و می دووم و حتی اب هم یادم می ره بخورم اما وقت کم می یارم  دقیقا از خاطرات را یادم نیست بگم اما از روی عکسها همه را واست می گم .مهمترینش جشن کلمات مرحله دوم از تراشه های الماس بود و شرکت در جشنواره یک سالگی نی نی وبلاگ .با ایده و اجرا خودم در خانه خاله سحر . خاطرات و عکسها : جشن مرحله دوم تراشه های الماس و با حمایت اقای ...
24 آذر 1390

مهمانهای عزیزمون دانیال فیل کوپولی

سلام پسر گل من .خوبی .چهار شنبه که خانه آمدیم انگار از مسافرت اومده بودیم .وای پر از اسباب و لباس و خانه خاک گرفته .یا علی گفتم من و تو با هم خانه را تا شب مثل گل کردیم .واسه 5 شنبه که مهمان داشتیم هم خرید کردیم و تقریبا کارهامون تمام شد اما من جمع می کردم تو هم از اون ور می ریختی کلی کلافه شده بودم اما چاره ای نبود و ادامه دادم .فردا صبح هم تا تو بیدار بشی کلی کارهارو کردم تا خاله گیتا و عمو دامون و دانیال جون بیان خونمون .ته چین درست کردم و همه کارها رو انجام دادم اخه اصلا دوست ندارم کارهامو واسه مهمون بزارم و انها را به زحمت بندازم و دوست دارم کنارشون باشم و کاری نداشته باشم و اما عمو دامون هم زحمت کشیده بود جوجه گرفته بود و امدند و شب در...
18 آذر 1390

از طرف بابا صادق

سلام پسر گلم.انشااله در تمامی مراحل زندگیت موفق باشی .هر پدرومادری آرزو داره که فرزندش موفق وخوشبخت بشه.بابا جون من ومادرت ازهیچ کوششی دریغ نمیکنیم ونخواهیم کرد.که تو میوه زندگیمان به ثمر برسی.من با دیدن موفقیتت تا اینجای کارخیلی خیلی خوشحالم به خودم میبالم که خداوند مهربان هدیه ایی ارزشمند چون تو به من ومامانت داده.خدایا صدهزار شکر.واما ازاین به بعد سعی وتلاشتو بیشتر کن که حرکتت در جاده موفقیت خدای نکرده کند نشه ومیدانم که بااشتیاق خودت وهوش سرشارت توموفق خواهی شد.مامانت همیشه میگه تو انقدر امیر علی رو دوست داری همه اش چشمش میزنی.چیکار کنم بابا خیلی دوست دارم.مثل دیشب که تو تا دیدی تیم بارسلون داره بازی میکنه رفتی لباس بارسلونات رو پوشیدی ...
16 آذر 1390

قصه محرم امسال 1390

سلام بر پسر گلم دعا ها و عزاداریهایت ان شااله مورد قبول شده باشه پسرم .خیلی دلم می خواد این پست را در ماه محرم بخونی تا با حال و هوای دوران ما هم اشنا بشی و مقایسه کنی .عکسها و خاطرات امسال مثل هر سال زیاد هستند و برایت تا جایی که بشه خلاصه وار تعریف می کنم . از اینجا واست بگم که ما یعنی خانواده مامان من یعنی همان مامان زری در سه راه طرشت هیئت بزرگی دارند که از سال 1320 تاسیس شده و بنیان گذارش پدر مادر بزرگ من ( مادر بابای من ) اقای یوسفی هستند که سالها پیش از اینکه حتی من هم دیده باشم فوت کردند و بعد بچه ها و نوه ها و نتیجه ها این هیئت امام حسین (ع) را ادامه دادند که در حال حاظر دایی های من و شوهر خاله من و پسر خاله های بابا من با اهالی م...
16 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باهوشم می باشد